چکیده کتاب «کی ز مردن کم شدم» کتاب ۲۹
دوست عزیز و محترمی دارم که در شرایط خاصی به سر می برد به ایشان پیشنهاد کردم کتاب «کی ز مردن کم شدم» را بخواند خودمم هم به بهانه این پیشنهاد سری به کتابخانه ام زدم و این کتاب را که حدود ۵ سال قبل خوانده بودم مرور کردم و تصمیم گرفتم بخش هایی از این اثر ارزشمند را با شما به اشتراک بگذارم.
نام کتاب به انگلیسی: Dying to be me مردم تا خودم شوم.
نام کتاب به فارسی: کی ز مردن کم شدم. چگونه مرگ من در اثر سرطان به خود شناسیام منجر شد.
نویسنده: آنیتا مورجانی
مترجم: محمود دانایی
پیشگفتار کتاب: از دکتر «وین دایر»
ناشر: صبح صادق
خرید ایبوک: از وبسایت خوانا
درباره کتاب «کی ز مردن کم شدم»
Dying to be me کتابی است درباره سرگذشت خانم «آنیتا مورجانی» که در چهارمین سال ابتلا به سرطان با فرو رفتن در کما بدنش از کار میافتد، روح پرواز میکند و از بدن خارج میشود و قالب جسمانی را ترک میکند اما شگفت اینکه به شیوهای اعجاب آور دوباره به قالب خود بازمیگردد و بهاصطلاح زندگی دوباره مییابد.
پس از بازگشت به زندگی آنچه را که در آن سفر ماوراء الطبیعی مشاهده کرده به زبانی ساده اما شیوا بازگو میکند. در این رفتوبرگشت که به «تجربه نزدیک به مرگ» مشهور است حقایقی را درک میکند و دوباره به بدن خود بازمیگردد تا کار ناتمام اش را به انجام برساند. در این هنگام است که گروه پزشکان معالج با شگفتی و تعجب اعلام میکنند او دوباره زنده شده است.
از جمادی مردم و نامی شدم.
وز نما مردم به حیوان سرزدم.
مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم کی زمردن کم شدم.
آنیتا در این کتاب از این مقوله سخن میگوید که همه ما «عشق خالص» هستیم و نه تنها هر یک از ما به خدا و دیگران متصلیم بلکه در سطحی عمیقتر همگی در دریای وحدتیم؛ اما به ترسها و خودیت مان اجازه دادهایم خدا را از زندگیمان بیرون براند و همین امر نه تنها سبب بیماری جسممان بلکه دنیایمان نیز شده است.
آنیتا در این کتاب به ما میگوید وقتی در حقیقت در حضور خدای واقعی باشیم هیچ یک از قوانین مادی (حتی پزشکی) کاربرد ندارند.
من خودم را در انتقال پیام آنیتا مورجانی به سراسر جهان متعهد میدانم.
دکتر وین دایر.

کتاب کی ز مردن کم شدم
دوم فوریه ۲۰۰۶ زمانی که مرگ را تجربه کردم احساس باشکوهی داشتم احساس کردم در حالت غوطه ورم که فقط میتوانم آن را عشق خالص و بی قید و شرط بنامم، اما حتی واژه عشق هم حق مطلب را آن طور که باید ادا نمیکند. آن حالت عمیقترین نوع محبت بود که هرگز آن را تجربه نکرده بودم آن حالت ورای هرگونه علاقه مادی قابل تصور بود، بی قید و شرط بود.
احساس کردم کاملاً از این انرژی سرشار شدم و دوباره جان گرفتم و باید پیامم را به هزاران نفر برسانم و الهامبخش آنها باشم. یکی از دلایلی که تصمیم گرفتم به زندگی زمینیام باز گردم این بود که تجربه و پیامم میتوانست برای دیگران مؤثر باشد.
ترس ترس ترس (برعکس واژه ترس، سرت هست! ما ایرانی ها ضرب المثلی داریم: از هرچه بترسی سرت می یاد)
قبل از تشخیص بیماریام یکی از بزرگترین ترسهایم در زندگی این بود که به سرطان مبتلا شوم به همین دلیل تا جایی که میتوانستم مشغول تحقیق در مورد سرطان و علل آن بودم هر چه بیشتر در مورد این بیماری مطالعه میکردم بیشتر از تمام عواملی که بالقوه میتوانستند باعث آن شوند میترسیدم متوجه شدم که هر چیزی ممکن است باعث سرطان شود حشره کش ها، مایکروویو، مواد نگهدارنده، مواد غذایی که از لحاظ ژنتیکی تغییر داده شدهاند، تابش آفتاب، آلودگی هوا، ظرفهای پلاستیکی، تلفن همراه و بسیاری چیزهای دیگر.
این دلهره همچنان ادامه داشت و تا به حدی رسید که حتی از خود زندگی هم میترسیدم.
روز ۲۶ آوریل ۲۰۰۲ تاریخی است که من و همسرم هیچ گاه آن را به راحتی فراموش نخواهیم کرد آن روز با چنان اکراهی وارد مطب پزشکمان شدیم که انگار به خانه مرگ وارد میشویم. ترس وجود من را گرفته بود. احساس میکردیم که خبر ناگواری در انتظارمان است. چند روز قبل از آن متوجه غدهای روی شانه راستم درست در بالای استخوان ترقوه شدم. در آن لحظه نمیخواستم قبول کنم چیز خاصی است.
با خودم گفتم احتمالاً یک کیست ساده است اما صدای شوم در پس ذهنم بی امان میخواست مرا قانع کند که موضوع جدیتر از آن است. در نهایت پس از بیوپسی دکتر با لحنی ملایم و محبت آمیز خبر را به من داد:
شما به لنفوم مبتلا شدهاید که نوعی سرطان دستگاه لنفاوی است.
از همان لحظه که کلمه سرطان از زبانش خارج شد دیگر چیز زیادی از مطالبی که میگفت نمیشنیدم صدایش طوری به گوشم میرسید که انگار زیر آب است. فقط به زحمت شنیدم که گفت فعلاً تا آنجا که میتوانید از تعطیلات آخر هفتهتان لذت ببرید.
بخشهایی از کتاب «کی ز مردن کم شدم»
زمانی که در جستجوی نجات بودم به مدت ۶ ماه به هندوستان رفتم تا تحت نظر یکی از استادان آنجا یوگا و آیورودا یادبگیرم. استاد یوگا مرا تحت رژیم درمانی بسیار سختی قرار داد من مجبور بودم رژیم غذایی گیاهخواری و گیاه درمانی خاصی را همراه با برنامه روزانه یوگا آسانا «حرکات کششی با مکث و تنفس» در هنگام طلوع و غروب خورشید دنبال کنم.
من این روش را ماهها ادامه دادم و احساس میکردم خیلی بهتر شدهام. او مربی فوق العاده ای بود و حتی باور نمیکرد که من مبتلا به سرطان باشم. به او گفتم که پزشکان متعددی تأیید کردهاند که من سرطان لنفوم دارم او در جواب گفت:
سرطان فقط کلمه ترس آوری است، این کلمه را به کلی فراموش کن و بگذار فقط روی ایجاد تعادل در بدنت تمرکز کنیم. تمامی بیماریها نشانههای عدم تعادل هستند وقتی تمام دستگاههای بدن در تعادل باشند هیچ بیماری به قوت خود باقی نمیماند.
دورهای که زیر نظر این استاد یوگا بودم برایم بسیار لذت بخش بود، او ترسم را از سرطان کمتر کرد.
زمانی که دنیای مرگ را تجربه کردم متوجه شدم که جسمم انعکاسی از حالت درونیام است اگر خود درونیام از عظمت و ارتباطش با عالم هستی آگاه شود آن وقت بدنم خیلی زود آن را منعکس خواهد کرد و به سرعت شفا خواهد یافت.

آنیتا مورجانی
هم زمان متوجه شدم در عمق وجودمان جوهر ذاتی ما از عشق خالص ساخته شده است ما عشق خالص هستیم. هر یک از ما! چطور نباشیم.
مگر نه اینکه همه ما از آن کل آمدهایم و به سوی او بر میگردیم.
فهمیدم که تشخیص این واقعیت به این معنی است که هرگز از آنچه که هستیم ترس و واهمهای نداشته باشیم؛ بنابراین عشق بودن و خود واقعی بودن هر دو یکی میباشند.
اگر همه ما یکی میباشیم پس البته همه ما عشق هستیم حالا فهمیدم تنها هدف زندگی این است که خودمان باشیم با حقیقت خودمان زندگی کنیم و همان عشق باشیم که هستیم.
بازگشت از مرگ
در چند ماه اولی که از بیمارستان مرخص شدم احساس وجد میکردم و دائماً سرخوش و سرمست بودم. همه چیز و همه کس به نظرم زیبا میآمد حتی پیش پا افتادهترینشی یا رویدادی شگفت انگیز به نظر میرسید.
من الوهیت را در هر چیز میدیدم.
حتی در یک حیوان و در یک حشره. علاقهام به طبیعت بیشتر شده بود حتی نمیتوانستم پشهای که مرتباً جلوی صورتم وزوز میکرد را بکشم آنها نیز از نوعی حیات برخوردار بودند که میبایست آن را محترم شمرد. میدانستم که موجودیت آنها علتی دارد ولی علت آن را نمیدانستم. فقط میدانستم که علتی دارد همانطور که موجودیت من علتی داشت.
در همین حین احساس میکردم مردم حس دیدن شگفتیهای زندگی را از دست دادهاند مشاهده محیط اطراف و حس زنده بودن موجب حیرت و شگفتیام میشد ولی دیگران را در این احساس سهیم نمیدیدم. به نظر میرسید که همه گرفتار گذران امور روزمرهشان هستند همه آنقدر در امور عادی بودند که نمیتوانستند از لحظات زندگی لذت ببرند.
بعد از تجربه نزدیک به مرگ فقط شکرگزار بودم که زنده هستم و نمیخواستم حتی برای یک لحظه این موقعیت فوق العاده را از دست بدهم آنقدر احساس سبکی میکردم که برایم کاملاً بیسابقه بود به هر بهانهای میخندیدم و از معاشرت با افراد لذت میبردم.
هر وقت با دیگران درباره بیماری سیاست و یا مرگ صحبت میکردم به علت تجربهام دیدگاه ام به قدری با دیدگاه آنها متفاوت بود که نمیتوانستم در بحثهایشان شرکت کنم.
کم کم متوجه شدم که توانایی قضاوت و تشخیص و تمیز در من ضعیف شده است دیگر نمیتوانستم قاطعانه درباره خوبی یا بدی درست یا غلط ای چیزی اظهارنظر کنم زیرا زمانی که تجربه نزدیک به مرگ داشتم هیچ کس مرا قضاوت نکرد در آنجا فقط مهر و محبت و عشق بی قید و شرط حاکم بود و من هنوز هم در مورد خودم و اطرافیانم چنین احساسی دارم.
برای تمام جنایتکاران و تروریستهای جهان و همینطور برای قربانیان آنها احساسی جز محبت نداشتم برخلاف گذشته تازه متوجه شده بودم که فقط افرادی دست به این گونه اعمال میزنند که درونشان مملو از سردرگمی سرخوردگی رنج و از خود بیزاری شده باشد.
حالا میفهمیدم که اگر کسی خودش را بشناسد و خوشحال باشد هرگز مرتکب این گونه اعمال نمیشود همچنین افرادی که خودشان را دوست دارند معاشرین خوبی هستند و دیگران را نیز در عشق بی قید و شرطشان سهیم میکنند.
اگر کسی بتواند مرتکب اینگونه جنایتها بشود حتماً از لحاظ عاطفی بیمار است در واقع مثل این است که مبتلا به سرطان باشد اما به وضوح میدیدم که جامعه افرادی را که مبتلا به این نوع خاص سرطان ذهنی هستند تحقیر میکند در نتیجه نه تنها کمکی به بهبود آنها نمیکند بلکه بیماریشان تشدید میشود.
از دیدگاهی که اکنون به جهان نگاه میکردم دیگر واژه ما و آنها کاربرد نداشت آنهایی وجود نداشت فقط ما بود همه ما یکی هستیم.
ما دستاوردهای افکار اعمال و باورهای خودمان هستیم.
برداشت من از مقوله مرگ مشابه دیگران نبود به همین جهت دیگر نمیتوانستم برای کسی عزاداری کنم البته از در گذشت نزدیکانم غمگین میشوم زیرا از دوری ایشان دلتنگ خواهم شد اما دیگر برایشان عزاداری نخواهم کرد زیرا می دانم که به قلمرو دیگر صعود کردند و مطمئناً در آنجا خوشحال خواهند بود هیچکس در آنجا غمگین نخواهد بود همچنین میدانم که مرگ آنها به جا و مناسب است و در مدار وسیعتری هر چیز که پیش میآید به همان گونه است که میبایست باشد.

کتاب کی ز مردن کم شدم
درسهایی که از (تجربه نزدیک به مرگ) NDE آموختم.
از میان تمام پیامهایی که از تجربه نزدیک به مرگ با خودم آورده بودم این پیام که همه ما یکی هستیم و اصل ما بر پایه عشق استوار است و همگی ما موجودات فوق العاده هستیم قویترین پیامی بود که در درونم طنین میانداخت.
در زمانهای گذشته تصور میکردم که فردی متدین یا معنوی به شمار نمیروم و باید در این زمینه کوشش بیشتری کنم اما حالا می دانم که همه ما علی رغم اعمال یا اعتقاداتمان موجوداتی معنوی هستیم و چیزی جز این نمیتوانیم باشیم ولی قادر نیستیم که همیشه این واقعیت را تشخیص دهیم حالا فهمیدم که خوشی و نشاط واقعی را فقط موقعی پیدا میکنم که خودم را دوست داشته باشم به درون خودم توجه کنم احساس قلبیام را دنبال کنم و کاری را انجام دهم که موجب شادمانیام میشود.
متوجه شدم که اگر حوصله به خرج داده و به مرکز خودم برگردم و از ارتباطم با کل آگاه شوم و احساس آرامش و شادی کنم بسیاری از موانع اصلی ناپدید میشوند در این گونه موارد از بصیرتی روشن برخوردار میشوم که در آن بسیاری از مشکلات کاملاً رنگ میبازند و برطرف میشوند.
از زمانی که تجربه نزدیک به مرگ داشتهام
اشخاص متعددی به من گفتهاند که وقتی در کنارم هستند احساس میکنند انرژیشان تغییر میکند.
حالا متوجه شدم که دلیل بیماریام و اینکه انتخاب کردم دوباره به این جهان باز گردم این بوده که بتوانم وسیلهای برای شفای سایرین باشم نه فقط شفای جسمانی بلکه مهمتر از آن شفای عاطفی؛ زیرا آنچه واقعیت جسمانی ما را هدایت میکند همان احساسات ماست.
وقتی دوباره به مسیر زندگی نگاه میکنم برایم کاملاً روشن میشود که هر قدمی در این مسیر هم قبل و هم بعد از تجربه نزدیک به مرگ هم رویدادهایی که آنها را مثبت تلقی میکردم و هم رویدادهای منفی در نهایت به خیر و صلاح من بوده است و هر قدم من را به جایی که امروز به آن رسیدهام هدایت کرده است.
مفهوم دیگری که برایم کاملاً واضح شده این است که این جهان فقط چیزهایی را به من میدهد که آماده دریافت آن باشم و آن هم در زمانی که آمادگی آن را دارم با اطمینان میتوانم بگویم هر چیز فقط زمانی رخ میدهد که ما آمادگی آن را داشته باشیم.
بنابراین این خود من هستم که اجازه میدهم که چه مقدار از آن چیزی را که میخواهم در زندگیام وارد شود یا حتی وارد نشود.
متداولترین سوالی که مردم از من میپرسند این است که چه چیز باعث ابتلای من به سرطان شد من میتوانم پاسخ را در یک کلمه خلاصه کنم: ترس.
از چه میترسیدم؟ تقریباً از همه چیز. از شکست خوردن، مورد علاقه نبودن، مأیوس کردن دیگران، شایسته نبودن، علاوه بر همه اینها اصولاً از بیماری به خصوص از سرطان و روشهای درمانی آن میترسیدم من هم از زنده بودن میترسیدم و هم از مرگ وحشت داشتم.
ترس بسیار موذیانه عمل میکند و میتواند بی آنکه متوجه شویم به تدریج در ما نفوذ کند حالا که به گذشته نگاه میکنم متوجه میشوم که از کودکی به اغلب ما آموختهاند که بترسیم و من تصور نمیکنم که ما با این صفت متولد شده باشیم.
بعد از بروز آن بصیرت متوجه شدم در دوران زندگی چقدر بی رحمانه خودم را قضاوت کرده بودم بلاخره درک کردم که من همه را بخشیده بودم به غیر از خودم.
این من بودم که خودم را قضاوت و فراموش کرده بودم و به اندازه کافی دوست نداشتم. قضیه مربوط به هیچ کس دیگر نبود حالا خودم را به صورت کودک زیبای عالم هستی میدیدم فقط به خاطر اینکه وجود داشت. من سزاوار عشق بی قید و شرط بودم حالا میفهمیدم که لازم نبود هیچ کاری انجام دهم تا سزاوار آن باشم نه عبادت نه خواهش و نه هیچ کار دیگری.
حالا به درستی میدیدم که هیچ گاه خودم را دوست نداشته و ارزش خودم را درک نکرده بودم و یا زیبایی روحم را ندیده بودم هرچند این عظمت و شکوه از قبل وجود داشت.
من به راحتی میتوانم درباره مقوله شفایافتن صحبت کنم و به شما بگویم که هیچ اقدامی نکنید و بگذارید زندگی مسیر خود را بپیماید زیرا خودم چنین تجربهای داشتهام.
اما موقعی که در بحبوحه سختی قرار میگیرید انجام چنین کاری بسیار دشوار است با این حال تصور میکنم که راه حل خیلی سادهتر از آن است که به نظر میرسد ولی در زمان ما به صورت یکی از رمز و رازهایی در آمده که به بهترین وجه از نظرها دور نگه داشته شده و آن اهمیت عشق به خود است.
ممکن است از شنیدن این راه حل ابرو در هم بکشید یا کز کنید اما هرقدر بر اهمیت پرورش عشق عمیق نسبت به خودتان تاکید کنم باز هم کافی نیست.
من به خاطر ندارم که کسی حتی برای یک بار مرا تشویق کرده باشد که خودم را عزیز و گرامی بدانم.
در واقع چنین چیزی حتی به ذهن خودم هم خطور نکرد زیرا چنین برداشتی معمولاً خودخواهی تلقی میشود اما تجربه نزدیک به مرگ به من آموخت که همین امر کلید شفای بیماریام بوده است.
بسیاری از ما هنوز بر این باوریم که باید کوشش کنیم تا بتوانیم سایرین را دوست داشته باشیم و به آنها عشق ورزیده اما مفهوم چنین وضعیتی این است که در حالت دوگانگی زندگی کنیم چون در اینجا یکی دهنده است و دیگری دریافت کننده.
اما وقتی بفهمیم که ما عشق هستیم این مشکل را پشت سر میگذاریم یعنی اگر درک کنیم که جدایی بین من و بقیه نیست و متوجه باشیم که ما عشق هستیم آن وقت میفهمیم که شما هم عشق هستید اگر من به خودم علاقه دارم پس خود به خود همین احساس را نسبت به شما خواهم داشت.
در دوران تجربه نزدیک به مرگ متوجه شدم که تمام عالم هستی از عشق بی قید و شرط تشکیل شده و من هم نمادی از آن هستم.
هر اتم هر مولکول هر کوارک و هر تتراکوارک از عشق ساخته شده است پس من نمیتوانم چیزی غیر از آن باشم زیرا این جوهر من و ماهیت همه عالم هستی است.
حتی چیزهایی که منفی به نظر میرسند جزئی از طیف عشق نامتناهی و بی قید و شرط میباشند. در واقع انرژی فراگیر نیروی حیاتی زندگی عشق است و من هم از انرژی فراگیر تشکیل شدهام.
درک همین مفهوم من را متوجه کرد که لازم نیست کوشش کنم فرد دیگری بشوم تا سزاوار و محترم باشم من همین الان هم همان هستم که میتوانم باشم.
به این ترتیب وقتی بدانیم که عشق هستیم دیگر لازم نیست کوشش کنیم تا به سایرین عشق بورزیم در عوض فقط کافیست با خودمان صادق باشیم در آن صورت وسیلهای برای انرژی عشق خواهیم شد و کسانی که با ما در ارتباط هستند را نیز تحت تأثیر قرار خواهیم داد.
عشق بودن به این معناست که از اهمیت پرورش روحم آگاه باشم احتیاجات مردم را برآورده کنم و توجه به خودم جزو آخرین اولویتهایم قرار نگیرد.
چنین وضعیتی سبب میشود که همیشه نسبت به خودم صادق باشم و با خودم با احترام و محبت رفتار کنم مردم از من میپرسند خودخواهی و خود محوری در کجای این معادله واقع شده است من می گویم خودخواهی از فقدان عشق به خویشتن ناشی میشود سیاره ما و همچنین ما انسانها از این فقدان و سایر جنبهها از جمله ناامنی، قضاوت و شرطی شدن رنج میبریم.
برای این که بتوانم بدون چشمداشت به کسی توجه کنم باید همین حالت را نسبت به خودم احساس کنم من نمیتوانم چیزی به کسی بدهم که خودم آن را ندارم اگر بگویم که فرد دیگری را بر خودم ترجیح میدم این حرف ادعایی بیش نیست و معنیاش این است که نقش بازی میکنم.
وقتی که عشق باشم احساس کمبود نمیکنم اگر با خودم صادق باشم دیگران خود به خود عشقم را دریافت میکنند اگر خودم را مورد قضاوت قرار ندهم دیگران نیز مرا قضاوت نخواهند کرد .
با توجه به تمام این مطالب یاد گرفتم که مهمترین نکته در مواجهه با مشکلات این است که بیش از حد سخت نگیرید. بیشتر اوقات مشکل واقعی آن چیزی نیست که ظاهراً به نظر میرسد بلکه قضاوتی است که نسبت به خود دارم.
وقتی تصمیم بگیرم که بدترین دشمن خودم نباشم و خودم را دوست داشته باشم خود به خود ناسازگاری کمتری با جهان اطرافم خواهم داشت و بردباری و گذشت در من بیشتر خواهد شد.
اگر از عظمت خودم آگاه باشم دیگر احتیاج ندارم بر دیگران مسلط شوم و به دیگران هم اجازه نخواهم داد که بر من مسلط شوند تشخیص اینکه من عشق هستم مهمترین درسی بود که آموختم چون به من امکان داد از تمام ترسهایم آزاد شوم و این کلیدی بود که زندگیام را نجات داد.
اعتقاد راسخ دارم بهترین کاری که برای خود و دیگران میتوانم انجام دهم این است که آگاهانه خودم را با نشاط نگه دارم و هر کاری که موجب خوشحالیام میشود انجام دهم. کیفیت احساس ما نسبت به خودمان بهترین وسیله سنجش وضعیت زندگیمان است.
من به خود اجازه میدهم در مواجهه با ناملایمات دید منفی خودم را نشان دهم زیرا به نظرم خیلی بهتر است که انسان احساسات واقعیاش را نشان دهد تا اینکه آنها را درون خودش نگه دارد.
این حالت به معنی اجازه عبور دادن به احساسات واقعی است به جای جنگیدن علیه آن. اجازه عبور دادن بدون قضاوت کردن نمایانگر عشق به خود است این اقدام محبت آمیز نسبت به خودم نقش مهمتری در ایجاد یک زندگی توام با نشاط دارد تا تظاهر به خوش بینی.
قبل از تجربه نزدیک به مرگ غالباً عادت داشتم احساسات ناراحت کننده را سرکوب کنم زیرا معتقد بودم باعث جذب بار منفی میشود علاوه بر آن نمیخواستم باعث نگرانی دیگران شوم بنابراین سعی میکردم افکارم را کنترل کنم و خودم را به مثبت بودن وادار کنم
اما حالا متوجه شدم کلید اصلی این است که انسان همواره به آن حالتی که واقعاً هست احترام بگذارد و اجازه دهد با خود صادق باشد.
هر مقطع از زمان یگانه است و لحظات سپری شده را دیگر نمیتوان به این بعد برگرداند. من یاد گرفتم که این واقعیت را به راحتی بپذیرم و در آن لحظه از حیاتم زندگی کنم و تا آن جایی که امکان دارد سعی میکنم بارهای عاطفی را از یک لحظه به لحظه دیگر نبرم.
تنها راهحل جهان شمولی که میشناسم این است که خود را بدون هیچ قید و شرطی دوست بدارید و از اینکه خودتان باشید واهمهای نداشته باشید این مهمترین درسی بود که من از تجربه نزدیک به مرگ یاد گرفتم و صادقانه احساس میکنم که اگر همواره این مطلب را میدانستم هیچ گاه مبتلا به سرطان نمیشدم.
در آخر باز هم روی این نکته تاکید میکنم که از زندگی لذت ببرید و به خودتان سخت نگیرید و زندگی را هم خیلی جدی تلقی نکنید. زندگی ما عبادتمان است این هدیه ما به عالم هستی است و بعد از ترک این دنیا میراث ما برای عزیزانمان خاطراتی است که از خود به جای میگذاریم ما به خودمان و اطرافیانمان مدیون هستیم که خوشحال باشیم و شادیمان را به دیگران منتقل کنیم.
آرزو میکنم با شادی به عظمت خود پی ببرید و با خوشی و بدون ترس زندگی کنید.
ناماسته! آنیتا مورجانی.
Namaste در زبان هندی به معنی سلام و تعظیم کردن است. معنای مذهبی آن عبارت است از: «من به الوهیت ای که در توست تعظیم میکنم.»
عالی بود دکتر شیر محمدی
کتاب عالی خلاصه شده و مغز مفید مطلب خیلی شیرین بیان شد…واقعیت اینه که اکثر افرادی که تجربه نزدیک به مرگ دارند یک بینش کاملا متفاوت به جهان هستی و زندگی پیدا میکنند..گویا دنیا رو با لنزی متفاوت میبینن که ارزشهای بیشتری رو در دریجه دیدشون قرار میده .
مرسی از شما که موضوعاتی ارزشمند رو انتخاب میکنید و با چنین ظرافتی خلاصه نویسی و به اشتراک قرار میدین.
درود بر شما خانم احدی عزیز و گرامی
ممنونم از مشارکت تون.
سلام من فیلم این خانم بهشتی خانمها واقایان زیادی را دیدم ومیخوام این کتاب را بخرم لطفن اطلاع رسانی وسیع بکنید تا همه جوونا کتاب را بخوانند مرسی
عالی
من یه بار قبلا این کتاب رو خوندم…حس غریبی بهم میده.ترکیبی از شادی و غم…خیلی رو من تاثیر گذاشته.ممنونم از این خلاصه عالی